عنوان ندارد این تنهایی وخیم..
تا چند روز پیش عجیب دلم میخواست, باز همان شوم که بودم..و در میان این واژگان پرسه میزدم..
حالا دیگر نه میخواهم و نه حتی تلاشی میکنم ...
بگذار بگویند بی معرفتم..
اصلا که باشم..آن روزها که لبریز از معرفت بودم, تمامش را خرج کردم..
حالا به خودم هم رحم نمیکنم..
زخمی تر از هر سطر یک غزل ترانه ام..
راست راست راستش را هم که بخواهی, من دیگر من هم نیستم..
اینه را هم دیروز از فشار یک بغض و بهت و خشم عجیب با لگد شکستم..
حالا دیگر آینه ای هم نیست که بخواهم آبرویی بخرم برای دو چشمی که خیره و مات نگاهم میکردند...
چند خط پایین تر از بیقراری, دارم دورغ های تو را هجی میکنم..
یک روز تو به من دروغ میگفتی و میدانستی دروغ میگویی, من اما نادانسته باور میکردم.
کم کم کار به جایی رسید که سعی کردم دانسته حتی, دروغ هایت را باور کنم..
اما امروز...
من دروغ هایت را باور نمیکنم, اما تو خودت دروغ هایت را باور کرده ای...
آن اوایل موقع دروغ گفتن چشمانت در حدقه میچرخید و زبانت در دهان..امروز اما نگاهت ثابت است و زبانت میچرخد..
میرسد روزی که نه نگاهی بچرخد برای من, نه زبانی..
از اولش همه مون یک دروغ خوشگل بودیم ...